×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

looooooove

��������������___ (glassy love parisan to arash)___�������������

× من می روم ... سهم من از تو اشکهای روی گونه هایم سهم من از تو غمهای توی دلم سهم من از تو یه نگاه سرد من می روم ... من می روم تا نبینم غم چشمان تو را سهم تو از من یه مشت خاطره خیس سهم تو از من یه دل شکسته و سرد سهم تو از من یه نگاه پر از مهر می روم من می روم تا بدانی کسی هست که دوست بدارد نیلوفرهای آبی را کسی هست که بخواند غم را از نگاهت کسی هست که حس کند گرمای دستانت را کسی هست که حس کند آتش سرد مهرت را من میروم ............................. آنكه از ما بالاتر است ما را بدبخت مي داند ، آن كه از ما پائين تر است ما را خوشبخت تصور مي كند ، اما هر دو در اشتباهند ، زيرا ما گاهي خوشبختيم و غالبا بدبخت : بدبختي ما در آن ايامي است كه به نقايص زندگي خود توجه داريم و خوشبختي ما در لحظات كوتاهي است كه به نعمتهاي زندگي خود نظر مي اندازيم
×

آدرس وبلاگ من

arashins.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/parisanb

عشق

در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند.

شادی ،غم ،غرور،عشق و.....

روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفتی

،همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند.

اما عشق می خواست که تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود.

،وقتی  جزیره به زیر آب می رفت،عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک  خواست

و به گفت :آیا می توانم با تو همسفر شوم ؟

ثروت گفت : نه مقدار زیادی طلا ونقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد

پس عشق از غرور که  با یک  کرچی  زیبا راهی  مکان  امنی بود کمک خواست،

غرور گفت: نه نمی  توانم تورا با خود  ببرم چونتمام بدنت خیس وکثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف  خواهی کرد

غم در نزدیکی  عشق بود  ،پس عشق  به او گفت: اجازه  بده تا من  با تو بیایم

غم با صدای حزن  آلود گفت:  من خیلی  ناراحتم  و احتیاج  دارم تا تنها  باشم

عشق این بار سراغ شادی رفتو او را صدا زد اما او آنقدرغرق هیجان و  شادی بود که حتیصدای عشق را هم نشنید

آب هر لحظه  بالا  وبالا تر  می آمد و  عشق دیگر نا امید شده بود  که ناگهان صدایی سالخورده گفت:

بیامن تو راخوا هم برد . عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی  فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و  سریع خود را  داخل  قایق انداخت و جزیره را ترک کرد

وقتی به خشکی  رسیدند پیرمرد به راه خود رفت وعشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده  بود  چقدر به گردنش حق دارد

عشق نزد علم که  مشغول حل مسئله ای روی شنهای ساحل بود رفت و از او پرسید

آن پیرمرد که بود؟

علم پاسخ داد: زمان

عشق با تعجب گفت:زمان

اما او چرا به من کمک کرد؟

علم لبخندی خردمندانه زد وگفت:

زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است

گذر گاه زمان در گذرگاه زمان  خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد عشق ها میمیرند   رنگها،رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست  که شیرین وچه تلخ  دست نا خورده به جا می
مانند......

شنبه 20 بهمن 1386 - 6:30:05 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

پیوند های وبلاگ

آمار وبلاگ

21134 بازدید

27 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

30 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements